اشکار شدن حقیقت
چهارشنبه دانشگاه بودم بعد تموم شدن کلاسم علی زنگ زد و ازم خواست باهم بریم پارک ملت و ناهار چند ساعتی و بعد اون بره سر کار و منم برگردم شهرمون خب من همیشه چون جی پی اسم افتضاح و یه مسیر صد بار برم بار ۱۰۱ ممکن گم بشم یه نقطه پارک ملت مشخص کردم با هر کی پارک قرار میزارم میگم بیاد اونجا خلاصه علی هم گفتم بیاد اونجا خودمم رفتم تا رسیدم خواستم احوال پرسی کنیم دیدم علی گفت برگرد پشتت بکن بعدشم گفت دنبالم بیا و برام توضیح داد دختر فضول کلاسشون با دوست پسرش از دور دیده و ما سریعا پارک ترک کردیم و رفتیم سوار مترو شدیم و رفتیم رستورانی که من پیشنهاد دادم برای ناهار که یهو دیدیم پشت سر ما همکلاسیش با دوست پسرش اومدن تو رستوران اول هنگ کردیم بعد من فقط میخندیدم و علی حرص میخورد باهاشون احوال پرسی کردیم و ناهار خوردیم تمام سعی مون هم کردیم تا توضیح بدیم دوست معمولی هستیم بعد ناهار به سمت ایستگاه اتوبوس با علی میرفتیم تا اون بره سرکار و من برم ترمینال که حقیقتی فهمیدم که ظاهرا علی میخواسته بهم بگه و من پیش دستی کردم بشدت بهم ریختم و خب خیلی ناراحت کننده بود برام فعلا تصمیم کردم چون گفتم هم اتاقی قبلیم هدیه اش بسازه فعلا هدیه رو بهش بدم و بعد اساسی تجدید نظر کنم